روز عالیییییی...
وای که عجب روزی بود امروز
دیگه ماه رمضون و روزه و اینا...خیلی سختهولی ما اگه خدا بخواد اخر هفته میریم مسافرت
صبح که بیدار شدم یهو به سرم زد برم اتلیه و عکس بگیرم البته اتلیه خالم,هیچی دیگه سریع یه عالم لباس برداشتم سریع رفتم اونجا الهی بمیرم خالم با اون شکمش چه قدر ازم عکس گرفت ویگه خسته شد و گفت بقیه ش باشه واسه یه روز دیگه
منم قبول کردم,بعدش با خالم رفتیم خونه داداشی مسعودم(دایی جوجوها)الی (دختر خالم)اونجا بود ,با الی هم کلی عکس گرفتیم,من اونجا موندم و عصری هم رفتیم خونه خالم و خوش گذروندیم دوباره همراه الی و فاطی برگشتیم خونه مسعود
دیگه هرشب اونجا پاتوقه اخه بچشون تازه بدنیا اومده
بعد افطار همه کم کم اومدن اونجا,مهشید وسجاد هم اومدن
وای که این دوتا خیلی پر سرو صدا هستن
بعدش مامانم بهم گفت خیلی بیخیل شدم من
راس میگفت اخه از صبح دیگه خونه نرفته بودم, حالا دیگه برگشتم خونه باید سحری درست کنیم با مامانم
الان خواهرم اینجاست داره به زورمهشید رو خواب میکنه
سجاد هم داره با تفنگش دور خونه بازی میکنه,سرو صدا تو خونه ما تمومی نداره
خواهرم مهشید رو ول کردد حالا هم منتظر تا همسر مهربانش بیاد دنبالش تا با نی نی هاشون برن خونه سحری میل کنن
خب من دیگه برم فکر سحری باشم