اعصاب خورد کن
امروز خواهرم امتحان داشت واسه همین ساعت 7صبح جوجوها رو اورد خونه ما
وای که چه قدر این دو تا انرژی دارن دیگه نخوابیدن سجاد تلویزیون رو روشن کرد تا کارتون ببینه تازه با صدای بلند
من که نتونستم بخوابم بلند شدم رفتم تو حال کنارشون کارتون دیدم
حالا من در اوج خوشی دارم کارتون میبینم مهشید اومده میگه خاله من گشنمه تازه میگفت تخم مرغ بپز
به زور و با کلی سرو صدا یه تخم مرغ نیمرو واسش درست کردم اوردم این دفعه مهشید میگه من تخم مرغ ابپز میخواستم نه این برو درست کن
دیگه اعصاب نداشتم واقعا...
قبول کردم رفتم واسش ابپز اوردم برگشتم دیدم تو اتاق من خواب رفته
حالامن با این تخم مرغا چیکار کنم؟؟؟؟؟؟
یه فکری به ذهنم اومد رفتم به زور به خورد سجاد دادم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی