، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

¸.•**•.¸✿ کوچولوهای ناز من✿¸.•**•.¸

سلوووووووووم........

سجاد جونم ومهشید جونم من این وبلاگ رو فقط واسه شما درست کردم تا وقتی بزرگ شدید با دیدن این وب به یاد گذشته ها بیفتید

niniweblog.com


باید بدونید خاله خیلی شما رو دوست داره

 

niniweblog.com


 

بدون عنوان

سلام عزیزای من من خیلی وقته که خاطارتتون رو ننوشتم اخه درگیر درس و کنکور بودم فردا کنکور دارم وقتی بزرگ شدید و اینو خوندید بدونید خاله جونتون توی این شب استرس داشت من برم بخوابم که فردا روز سرنوشت سازه   ...
5 تير 1393

تولد

سلام سلام من اومدم بعد از چند ماه چیکار کنم کار و درس و اینا اجازه نمیده بیام نت امروز تولد مهشید جونه تولدت مبارک خاله جونم     ...
24 مهر 1391

عید فطر

سیلام بر همه عیدتون مبارک...... دیشب مهشید خونمون خواب رفت واسه همین گذاشتن بمونه,شب کنار من خوابید, اینقدر با پا زد به سرم که صبح گیج بودم بعدش که همه بیدار شدن مهشید خانم هم بیدار شد و گریه که مامانم کجاس؟؟؟؟؟ خدارو شکر خواهرم و سجاد گلی و باباش سریع اومدن بعدش هم سعید و محسن اومدن نزدیک ظهر نجی جوجو هم با دایی و زن دایی و ملیکا اومدن پشت سرشون هم خاله فاطمه با سه پوریا و اریا  و پریزاد اومدن دیگه کسی نیومد داشتیم ناهار درست میکردیم و خوش بودیم عجب نهار خوشمزه ای بود شب هم میریم خونه خاله سمیه فک کنم همه برن اونجا خیلی خوش میگذره........... راستی منم دارم تصدیق میگیرم این عک...
29 مرداد 1391

17\8\2012

تصمیم گرفتیم گوسفند واسه سجاد گلی عقیقه کنیم و با گوشتش افطاری بدیم دیروز بابای سجاد ,سجاد رو برد تا به گوسفند دست بکشه بعدش,به قول فاطی جون حلالش کردن از صبح امروز هم دیگ اش رو گذاشتن رو اتیش و همه رفتن تا اش رو هم بزنن قرار شده امشب تو مسجد پدری شوهر خواهرم این اش رو افطار,پخش کنن, میگن این اش رو پدر و مادر بچه نباید بخورن الهی خاله قربونشون بره امیدوارم همیشه هردوشون سالم باشن ...
27 مرداد 1391

بدون عنوان

وای وای دختر خاله جدیدم خیلی خوشمله اصلن باورم نمیشه من کخ خیلی دوسش دارم,دیروز کلا پیشش بودم همش خواب بود,سجاد که اصلا نیومد ببینه,مهشید هم یه لحظه اومد و بعدش رفت ...... خالم میخواد اسمشو بذاره اذین,شاید هم بیتا,بین این دوتا اسم گیر کرده دوسش دارم مهشید جوووووووووووووووووووووووووووووونم ...
26 مرداد 1391

بدون عنوان

 این روزا اتفاقات جالبی می افته مهشید و سجاد هم هر روز بزرگتر میشن و دردسرشون هم بیشتر میشه      منم که زیاد نمیام نت دیروز نشسته بودیم با مهشید و سجاد کارتون میدیدم که یهو خاله ثریا تلفن زد و گف:خاله سمیه رو بردن بیمارستان واسه زایمان من که تعجب کردم اخه الان موقعش نبود,خدارو شکر بچه  ومامان هردو سالم هستن,حالا دیگه فقط مینا و منیره موندن که الهی بچه های اوناهم صحیح و سالم بدنیا بیاد امروز میریم ملاقات نی نی کوچولو الهی بگردم.................. . راستی امروز انا جون ماهم 1ماهشه , تفلد 1ماهگیت مبارک عسیسم     ...
24 مرداد 1391

این روزا....

این روزا هیچکی تو خانواده ما حال و حوصله نداره من که در گیر انتخاب رشته و زیاد نمیام به نت,سجاد و مهشید هم سر ما خور دیشب خونه ما بودن الهی بمیرم سجاد خیلی تب داشت مهشید هم صداش گرفته,دوتاشون حوصله نداشتن,هرچند خود من هم سرما خوردم ولی سعی کردم سر گرمشون کنم یک هفته س این همه قرص و دارو خوردم بهتر نشدم که هیچ بدتر هم شد عزیزای خاله هم هیچی نمیخودن هرچی داد میزنیم دوتا قاشق از این سوپ بخورید,اصلن توجه نمیکنن من نمیدونم اینا چه جونی دارن دیشب اناهیتا رو اورده بودن خونه ما,این سجاد که یک لحظه هم بهش نگاه نکرده تا بحال,یهو دیشب دیدم رفت و اروم بوسش کرد فک کنم دیگه دوسش داره مهشید هم از سر علاقه میخواد بذارتش رو پا...
21 مرداد 1391