، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

¸.•**•.¸✿ کوچولوهای ناز من✿¸.•**•.¸

سلوووووووووووووووووووووووم

من از سفر برگشتم رفته بودیم رامسر خیلی خوش گذشت فقط یه خورده هوا گرم بود ولی خیلی دلم واسه مهشید و سجاد تنگ شده بود,واسشون یه عالمه چیزی گرفتم چند تا عکس از دریا گرفتم   چه منظره ی زیبایی بود واقعا. .. این درخت گل کنار خونمون بود خیلی گلای نازی داشت ...
19 مرداد 1391

دارم میرم...

سلام من چند روزی دارم میرم مسافرت مسافرت دوس دارم چند وقتی نیستم و دلم واسه سجاد و مهشیدم تنگ میشه   اینم عسک مهشید خانومی   پرتا خوش میگذره ...   ...
5 مرداد 1391

خاطره امروز..........

طبق معمول تا ظهر خوابیدم یه فیلتر جدید واسه فتوشاپ خریدم خیلی باحاله تقریبا تا دم افطار عکس درست کردم با فتوشاپ و فیلتر جدیدم چه کارایی میشه باهاش کرد, ساعت 7 بود خواهرم اومد اونجا واسمون بستنی . یخ در بهشت گرفته بود طبق معمول سجاد تو راه هوس بستنی کرده بود تا اومدم منم بخورم یادم اومد روزه ایم ضد حال سجاد و مهشید خوردن   بعد افطار می خواستم فیلم ببینم که اقا سجاد میخواست کارتون ببینه,دعوامون شد دوباره کتک کاری و ... بعدش هم رفتیم خونه داداشی مسعود که انا رو ببینیم دایی حمید خودم هم اونجا بود الهی ناز بشم سرش (پسر داییم)8ماهشه خیلی جیگره,کلی باهاش بازی کردم مهشید که خیلی سروش...
3 مرداد 1391

روز عالیییییی...

وای که عجب روزی بود امروز دیگه ماه رمضون و روزه و اینا...خیلی سخته ولی ما اگه خدا بخواد اخر هفته میریم مسافرت   صبح که بیدار شدم یهو به سرم زد برم اتلیه و عکس بگیرم البته اتلیه خالم,هیچی دیگه سریع یه عالم لباس برداشتم سریع رفتم اونجا الهی بمیرم خالم با اون شکمش چه قدر ازم عکس گرفت ویگه خسته شد و گفت بقیه ش باشه واسه یه روز دیگه منم قبول کردم,بعدش با خالم رفتیم خونه داداشی مسعودم(دایی جوجوها)الی (دختر خالم)اونجا بود ,با الی هم کلی عکس گرفتیم,من اونجا موندم و عصری هم رفتیم خونه خالم و خوش گذروندیم دوباره همراه الی و فاطی برگشتیم خونه مسعود دیگه هرشب اونجا پاتوقه اخه بچشون تازه بدنیا اومده بعد افطار همه کم کم ا...
2 مرداد 1391

اناهیتا

دیشب مهشید خونمون خوابید البته شب کنار من بود ولی صبح طبق معمول سر جاش نبود و رفته بود تو حال ا بیدار شد و سر صدا و بازی و... دلم واسه سجاد جونم تنگیده 4روزه ندیدمش امروز شناسنامه نی نی مون رو میگیرن اسمش شد :اناهیتا ولی من انا صداش میکنم راستش من اسم هلیا رو خیلی دوس داشتم ولی بقیه میگفتن نه البته هرکی یه چیزی میگفت:باران,هما,کیانا,طلا... خلاصه بعد از 5روز بالاخره تصمیم گرفتن اسمشو بذارن اناهیتا   ...
30 تير 1391

دوباره سلام

بعد از چند روز برگشتم اخه این چند روز همش مهمونی و بیرون و خوش گذرونی... همراه فاطی و الی یاسی...کلی خوش میگذره ٤شنبه شب خالم و اینا بیمارستان بودن واسه همین فاطی اومد خونه ما و شب موند یه خورده اهنگ گوش دادیم و بعدش دیگه خوابمون برد... ساعت ١ظهر بود که رضا(داداشم)رفت و مهشید رو اورد اینجاوعصر هم حاضر شدیم و رفتیم خونه داداش مسعودم تا نی نی کوچولوی عمه رو ببینم خیلی خوشکله خیلی همه خوشحالییییییییییییییییییییییم   ...
30 تير 1391