، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

¸.•**•.¸✿ کوچولوهای ناز من✿¸.•**•.¸

شهر بازی

حوصلم سر رفته نمیدونم چرا دلم تنوع میخواد من این روزا میرم اتلیه خالم تا هم سرگرم باشم هم عکس گرفتن رو یاد بگیرم دیشب که اونجا بودم یهو چندتا از دوستام اومدن اونجا که عکس بگیرن از دیدنشون پرتا خوشحال شدم من هیچی دیگه منم تندی حاضر شدم و باهم چندتا عکس انداختیم بعدش خواهرم اومد اونجا همراه جوجوهاش گفتش که بریم شهربازی و منم قبولیدم اینقدر خوش گذشت من شده بودم مثل بچه ها همراه مهشید وسجاد اینور به اونور میرفتیم کلی بازی کردیم به من یکی که خیلی خوش گذشت حتما به جوجوها هم خوش گذشته دیگه شب که بر گشتیم مهشید پیش من موند و الان پیش من نشسته این قدر سوال پرسیده ازم: خاله ...
22 تير 1391

بدون عنوان

وای دیشب چه قدر اعصابم خورد شد اخه این همه مطلب واسه پست گذاشتم یهو همش ناپدید شد چاره ای نیست باید از اولش بگم دیشب مهشید و سجاد هردو شون عروسی بودن و نیومدن اینجا البته منم خونه نبودم با دختر خالم رفته بودم بگردم دیگه اخر شب بود که برگشتیم خواهرم تلفن زد اگه خونه اید ما داریم میاییم اونجا مثل اینکه عروسی تموم شده بود ماهم که خونه بودیم گفتیم تشریف بیارید من اغلب اوقات اخر شب که همه چیز تموم شده میام اینترنت و مطلب میذارم ...
21 تير 1391

واسه مهشیدم...

سیلام عسلی خاله... میدونی چه قدر کار هات اعصاب خورد کن شده؟؟؟ همش داری خرابکاری میکنی نمیدونم چی بهت بگم بیچاره سجاد جونم همش با تعجب بهت نگاه میکنه اخه اون که پسره از این کارا بلد نیست میدونی یه جورایی شدی مثل پسرا  نمیذاری مو هاتو ببندم لباسای سجاد رو میپوشی تازه دیروز کلی گریه کردی تا بری سر وقت کمد سجاد و کفشای اونو برداری وقتی مامانت تسلیم شد تو هم اونا رو پوشیدی خیلی خوشحال شدی دیگه اصلن دامن نمیپوشی میگی اینا زشته مهشید خانومی دختدا باید این طوری باشن فقط تاپ و شلوارک دوس داری دقیقا از سجاد تقلید میکنی بازم خوبه سجاد پسر خوبیه و حسود نیست حالا این رفتارت رو تا کی ادامه میدی...
20 تير 1391

تولد.......

میخوام به افتخار تولد بابای سجاد و مهشید یه پست فانتزی بذارم..........    ١٨ /تیر/91 امشب تولد داریم.............     هوووووووووووووووووورااااااااااااااااااااااااااااااا دست..... دست   ...
19 تير 1391

اعصاب خورد کن

امروز خواهرم امتحان داشت واسه همین ساعت 7صبح جوجوها رو اورد خونه ما  وای که چه قدر این دو تا انرژی دارن دیگه نخوابیدن سجاد تلویزیون رو روشن کرد تا کارتون ببینه تازه با صدای بلند من که نتونستم بخوابم بلند شدم رفتم تو حال کنارشون کارتون دیدم  حالا من در اوج خوشی دارم کارتون میبینم مهشید اومده میگه خاله من گشنمه تازه میگفت تخم مرغ بپز وای خدا چرا من؟؟؟؟؟؟؟؟ به زور و با کلی سرو صدا یه تخم مرغ نیمرو واسش درست کردم اوردم این دفعه مهشید میگه من تخم مرغ ابپز میخواستم نه این برو درست کن دیگه اعصاب نداشتم واقعا... قبول کردم رفتم واسش ابپز اوردم برگشتم دیدم تو اتاق من خواب رفته ...
18 تير 1391

مسافرت جوجوها...

هفته پیش رفته بودیم مسافرت رفتیم یاسوج عجب شهر زیبایی ... من و مامانی و بابام و خواهرم(مامان جغله ها)و خاله و اینا... اریا پسرخالم تقربا دوسالشه و پریزاد خواهرش همسن سجاد یه پسر خاله دیگه هم دارم اسمش علی که اون هم 4سالشه خلاصه مسافرت ما شده بود مسافرت بچه ها ولی با این حال خیلی خوش گذشت تو این پارک کلی با بچه ها اب بازی کردیم   اینجاهم بهشت گمشده س   اینجا واقعا حرف نداشت من و فاطی جونم (دختر خالم)رفتیم زیر ابشار و خیس خیس شدیم این عکس بالایی هم تو بهشت گمشده س اینجا جوجوها به ترتیب وایسادن ا...
17 تير 1391

بدون عنوان

چه قدر زود گذشت... تا دیروز مهشید هر وقت منو میدید از پیشم کنار نمیرفت تازه شب هم پیش من میخوابید   امشب مهمونی بودیم و اصلن زیاد مهشید رو ندیدم   فقط اولش اومد پیشم   ولی کلی با سجاد بازی کردم خیلی خوش گذشت             ...
17 تير 1391