، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

¸.•**•.¸✿ کوچولوهای ناز من✿¸.•**•.¸

این روزا....

این روزا هیچکی تو خانواده ما حال و حوصله نداره من که در گیر انتخاب رشته و زیاد نمیام به نت,سجاد و مهشید هم سر ما خور دیشب خونه ما بودن الهی بمیرم سجاد خیلی تب داشت مهشید هم صداش گرفته,دوتاشون حوصله نداشتن,هرچند خود من هم سرما خوردم ولی سعی کردم سر گرمشون کنم یک هفته س این همه قرص و دارو خوردم بهتر نشدم که هیچ بدتر هم شد عزیزای خاله هم هیچی نمیخودن هرچی داد میزنیم دوتا قاشق از این سوپ بخورید,اصلن توجه نمیکنن من نمیدونم اینا چه جونی دارن دیشب اناهیتا رو اورده بودن خونه ما,این سجاد که یک لحظه هم بهش نگاه نکرده تا بحال,یهو دیشب دیدم رفت و اروم بوسش کرد فک کنم دیگه دوسش داره مهشید هم از سر علاقه میخواد بذارتش رو پا...
21 مرداد 1391

سلوووووووووووووووووووووووم

من از سفر برگشتم رفته بودیم رامسر خیلی خوش گذشت فقط یه خورده هوا گرم بود ولی خیلی دلم واسه مهشید و سجاد تنگ شده بود,واسشون یه عالمه چیزی گرفتم چند تا عکس از دریا گرفتم   چه منظره ی زیبایی بود واقعا. .. این درخت گل کنار خونمون بود خیلی گلای نازی داشت ...
19 مرداد 1391

دارم میرم...

سلام من چند روزی دارم میرم مسافرت مسافرت دوس دارم چند وقتی نیستم و دلم واسه سجاد و مهشیدم تنگ میشه   اینم عسک مهشید خانومی   پرتا خوش میگذره ...   ...
5 مرداد 1391

خاطره امروز..........

طبق معمول تا ظهر خوابیدم یه فیلتر جدید واسه فتوشاپ خریدم خیلی باحاله تقریبا تا دم افطار عکس درست کردم با فتوشاپ و فیلتر جدیدم چه کارایی میشه باهاش کرد, ساعت 7 بود خواهرم اومد اونجا واسمون بستنی . یخ در بهشت گرفته بود طبق معمول سجاد تو راه هوس بستنی کرده بود تا اومدم منم بخورم یادم اومد روزه ایم ضد حال سجاد و مهشید خوردن   بعد افطار می خواستم فیلم ببینم که اقا سجاد میخواست کارتون ببینه,دعوامون شد دوباره کتک کاری و ... بعدش هم رفتیم خونه داداشی مسعود که انا رو ببینیم دایی حمید خودم هم اونجا بود الهی ناز بشم سرش (پسر داییم)8ماهشه خیلی جیگره,کلی باهاش بازی کردم مهشید که خیلی سروش...
3 مرداد 1391

روز عالیییییی...

وای که عجب روزی بود امروز دیگه ماه رمضون و روزه و اینا...خیلی سخته ولی ما اگه خدا بخواد اخر هفته میریم مسافرت   صبح که بیدار شدم یهو به سرم زد برم اتلیه و عکس بگیرم البته اتلیه خالم,هیچی دیگه سریع یه عالم لباس برداشتم سریع رفتم اونجا الهی بمیرم خالم با اون شکمش چه قدر ازم عکس گرفت ویگه خسته شد و گفت بقیه ش باشه واسه یه روز دیگه منم قبول کردم,بعدش با خالم رفتیم خونه داداشی مسعودم(دایی جوجوها)الی (دختر خالم)اونجا بود ,با الی هم کلی عکس گرفتیم,من اونجا موندم و عصری هم رفتیم خونه خالم و خوش گذروندیم دوباره همراه الی و فاطی برگشتیم خونه مسعود دیگه هرشب اونجا پاتوقه اخه بچشون تازه بدنیا اومده بعد افطار همه کم کم ا...
2 مرداد 1391